فیلم تخیلی ولی واقعی. انسان عفریت می شود یا زامبی!

سال ها پیش وقتی فیلم های تخیلی را می دیدم که در آن ها یک موجود وحشتناک در بدن یک انسان تخم گذاری می کند و سپس این تخم ها به هیولائی تبدیل می شوند، با خود می گفتم این فیلم ها صددرصد تخیلی هستند و ارزش دیدن ندارند. همچنین بازی های کامپیوتری یا فیلم های سینمایی که زامبی ها را به تصویر می کشد. (زامبی موجود شبه انسانی است که از خصوصیات مثبت انسانی تهی شده و به دنبال این است که انسان های سالم را هم مانند خود بیمار کند. با هر کس تماس برقرار کند او هم زامبی می شود).

امروزه نظرم در این رابطه تغییر کرده است. گرچه این فیلم ها تخیلی هستند با یک نگاه موشکافانه باید گفت کاملا و صددرصد واقعی اند. همان اندازه واقعی که داستان سیمرغ عطار واقعی است و نیز داستان رستم و سهراب فردوسی. همه این ها از یک منظر، کاملا واقعی هستند. صحبت امروزم در باره تخم عفریت است که در وجود تک تک ما گذاشته می شود و پس از مدتی یک عفریت بچه و به دنبال آن یک عفریت بزرگ وجود ما را می گیرد.

در دوران کودکی که در مقابل القائات جامعه و خانواده بی حفاظ و آسیب پذیر هستیم، اندیشه «من» در وجود ما کاشته می شود و ما اندک اندک از فضای سادگی و صداقت و یکرنگی کودکی فاصله می گیریم و برای خودمان «چیزی» می شویم. «من» در وجود ما شکل می گیرد و مایه جدائی انسان ها از یکدیگر می شود. یک نوزاد یا یک کودک، هنوز از دنیای واقعی و طبیعی، فاصله نگرفته است. هویت وهمی در ذهن او ساخته نشده است. در باره اشیاء و افراد قضاوت نمی کند. برای این که دنیای اطراف خود را بشناسد سعی می کند هر چیز را تجربه کند. با هر چیز به عنوان یک تجربه نو مواجه می شود.

اما همین که تخم عفریت در درون ما باز شد و شروع به رشد کرد، ما یک خط کش و معیار بسیار مهم را در اختیار خود می گیریم و به جای تجربه کردن خالص دنیا و حوادث، هر چیز را تنها از این منظر که چه نفع یا ضرری می تواند برای «من» داشته باشد می نگریم. نفع خود را مجدانه جویا می شویم و از ضرر خود مضطربانه می گریزیم. به این ترتیب زندگی ما تشکیل می شود از فرار از ضرر احتمالی و دویدن به سوی نفع احتمالی. 

اگر محدوده این نفع ها و ضررها صرفا در محدوده نفع و ضرر واقعی خلاصه می شد (مثل آتش، سرما، گرما، گرسنگی و ...) مشکلی به وجود نمی آمد و ما را از یکرنگی و یکپارچگی خارج نمی کرد. اما متاسفانه ما مجموعه بسیار بزرگی از نفع و ضرر را برای خود می سازیم که بیش از نود درصد آنها، نفع و ضررهای توهمی و خیالی است. عفریت وجود ما یا همان «من» دائما در حال مقایسه ما با دیگران است. حال آن که مقایسه زمانی درست است که دو شخص دقیقا از یک جا در شرایط واحد کار خود را شروع کرده باشند که این منتفی است و هیچ دو انسانی در شرایط یکسان بزرگ نمی شوند. همچنین مقایسه ها در بیش از نود درصد موارد، در امور وهمی و خیالی است نه امر واقعی. 

در بین امور وهمی، چیزی که بیش از همه انسان را اسیر خود می کند، بند آبرو است. ما می خواهیم همواره و در هر حال در بین مردم آبرومند و وجیه باشیم. وجیه بودن چیز بدی نیست اما اسیر وجاهت بودن، بند بسیار سنگینی است بر پای وجود آدمی. انسان ها و قصاوت ایشان در باره ما، خدای ما می شود. گویا قضاوت مردم ما را آفریده کرده است و قضاوت مردم در باره ما، مایه ادامه حیات و روزی رسان ماست و در قیامت هم باید به مردم و قضاوت ایشان جوابگو باشیم!

عجیب نیست؟

همه این بیماری ها زمانی بر ما حادث می شود که ما هیچ قدرت دفاعی نداشتیم. جامعه و خانواده، تخم عفریت را در درون ما کاشت و با بزرگ شدن ما، عفریت هم بزرگ تر شد. اگر هنوز نیم جانی از نور انسانی در وجود ما باقی مانده باشد می توانیم سلامتی خود را باز یابیم و از چنگال عفریتی که همه وجود ما به تسخیر خود درآورده است رها شویم.

اکسیر دفع این بیماری عشق است. انسان دوستی است. راه آن راهی است که گاندی و ماندلا طی کردند.

در مواجهه با انسان ها، قصد ما، اثبات حقانیت خودمان یا گروهمان یا آئینمان است یا آن که قصد ما کمک و یاری و نجات انسان هاست؟ پیامبر اسلام در مواجهه با کفار، قصد نهائیش و چیزی که او را راضی می کرد، این بود که ایشان نجات پیدا کنند یا این که نابود شوند و از صفحه روزگار محو شوند؟ آیا پیامبر برای نجات انسان ها آن قدر خود را به زحمت نینداخت که خداوند به او گفت بیش از این خود را به مشقت نینداز؟

امروز در جامعه ما، به محض آن که صحبت امر به معروف و نهی از منکر می شود، این سوال را از خود می پرسم که «چه کسی می خواهد امر به معروف و نهی از منکر کند؟» یک انسان عاشق؟ یا یک انسان اسیر عفریت «من»؟ به راحتی می توان تشخیص داد. می توان فهمید که این کسی که قصد دارد مرا هم همرنگ خود کند، دلسوز من است و در ضمیر خود دغدغه نجات و بهروزی مرا دارد؟ یا آن که از این که من همرنگ او نیستم و عقاید و نظراتم مانند او نیست، به تنگ آمده است و به زعم خود می خواهد مرا امر به معروف کند؟

تنها کافی است شخص، دست از قضاوت کردن در باره خود و دیگران بردارد و ساعاتی را صادقانه با خود خلوت کند و انگیزه درونی خود را واکاوی کند. از خود بپرسد «چرا از دیگران می خواهم روش خود را عوض کنند و مانند من عمل کنند؟ چرا؟ حقیقتا دنبال چه هستم؟» تأمل در این سوال، برای خود شخص روشن می کند که از قبیله عاشقان است یا از گروه «من»ها

عشق جز دولت و عنایت نیست / جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد / شافعی را در او روایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجل‌ست / علم عشاق را نهایت نیست
عاشقان غرقه‌اند در شکراب / از شکر مصر را شکایت نیست
جان مخمور چون نگوید شکر / باده‌ای را که حد و غایت نیست

هر که را پرغم و ترش دیدی / نیست عاشق و زان ولایت نیست
نیست شو نیست از خودی زیرا / بتر از هستیت جنایت نیست
هیچ راعی مشو رعیت شو / راعئی جز سد رعایت نیست
بس کن این آب را نشانی‌هاست / تشنه را حاجت وصایت نیست