خلاصه برخی از مباحث مطروحه در جلسه دوم سخنرانی در مسجد حضرت زینب (س)

مناسبت های دینی:

هدف از قرار دادن این مناسبت ها این نبوده است که ما در مواقعی شادی کنیم و در مواقعی عزاداری. هدف آن بوده است که با شرکت در مجالس مدیحه خوانی اولیاء دین، با روش و منش ایشان بیشتر آشنا شویم و راه زندگیمان راه آن بزرگواران شود. اصل، شناخت اولیاء خدا و متخلق شدن به اخلاق الهی است که در اولیاء متجلی شده است. اگر در مجلسی شرکت کردید و حوله ای را از اشک خود خیس کردید اما بعد از خروج از مجلس روش زندگیتان خلاف مسیر ائمه (علیهم السلام) بود، بدانید که کاری نکرده اید بلکه زیان کرده اید چرا که ممکن است آن اشک و سوگواری منشاء غرور و تکبر هم بشود. اما اگر تنها یک جمله از امامی شنیدید و با همان مسیر زندگیتان را تغییر دادید بدانید که سود کرده اید.

اجازه ندهیم مجالس اهل بیت، به تجلیل صرف خلاصه شود. ما نیازمند تحلیل روش زندگی و سخنان ایشان هستیم.

تحول مولوی:

جلال الدین محمد بلخی رومی معروف به مولوی، قبل از ملاقات با شمس تبریزی، عالمی دینی و امام جماعت بود که در شهر قونیه جلسات درس برگزار می کرد.  ملاقات با شمس تبریزی آتشی را در دل او شعله ور کرد که بعد از قرن ها هنوز زبانه می کشد.

در غزلی می گوید:

باز گردد عاقبت این در؟ بلی                                رو نماید یار سیمین بر؟ بلی

ساقی ما یاد این مستان کند؟                               بار دیگر با می و ساغر؟ بلی

....

....

من خَمُش کردم ولیکن در دلم                           تا ابد روید نی و شکر ؟ بلی

 

این بیت، آخرین بیت از غزل فوق است. یعنی من خاموش می شوم اما تا ابد در دلم شور و حرارت عشق زبانه می کشد.

 

در غزل دیگری داستان تحول خود را که در اثر ملاقات با شمس در او به وجود آمده بود اینگونه بیان می کند:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم  / دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا  / زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای  / رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای / رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای / پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی / گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی  / جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری / شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم / در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو  / زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم / اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم / کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک / کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق / بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر / کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان / کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

 

در اینجا مولوی بیان می کند که چگونه ملاقات با شمس او را از خودی خود خالی می کند و پر پرواز به او می دهد.

شمس، عالم تر از جلال الدین نبود که بخواهد چیزی به او یاد بدهد. شمس مولوی را داناتر نکرد بلکه او را از خودی و خودخواهی ها خالی کرد و شور عشق را به او بخشید. در نتیجه این دانا، بینا شد.

در غزل معروف بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست می گوید:

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد / کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

صورت ایمان یعنی آنچه نصیب چشم است یعنی رسیدن به بینایی.

همچنان که این سینا پس از ملاقات با ابوسعید ابوالخیر گفته بود آنچه ما می دانیم او می بیند.

همنشینی با بزرگی مثل جلال الدین مولوی موهبت بزرگی است. مرغ دل را توان پرواز می بخشد.

اگر می خواهیم برای خود کاری کارستان کنیم و راهی به رهایی بیابیم، صدای او را بشنویم و بفهمیم و درک کنیم و بینا شویم.