عبرت نائینی چنین سروده است:
چون نور، که از مهر جدا هست و جدا نیست
عالم همه آیاتِ خدا هست و خدا نیست
ما پرتوِ اوئیم و نه اوییم و هم اوییم
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست
در آینه بینید اگر صورتِ خود را
آن صورتِ آیینه شما هست و شما نیست
هر جا نگرى جلوه گهِ شاهد غیبى است
او را نتوان گفت کجا هست و کجا نیست
این نیستىِ هست نما را به حقیقت
در دیده ما و تو بقا هست و بقا نیست
جانِ فلکى را، چو رهید از تن خاکى
گویند گروهى که فنا هست و فنا نیست
هر حکم که او خواست براند به سرِ ما
ما را گر از آن حکم رضا هست و رضا نیست
از جانبِ ما شکوه و جور از قبلِ دوست
چون نیک ببینیم روا هست و روا نیست
کو جرأت گفتن که عطا و کرم او
بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نیست
درویش که در کشور فقرست شهنشاه
پیش نظر خلق گدا هست و گدا نیست
بى مهرى و لطف از قِبَلِ یار به عبرت
از چیست ندانم که روا هست و روا نیست
و حاج ملا هادی سبزواری که تخلص «اسرار» داشته است چنین سروده:
....
موسیی نیست که دعویّ «انا الحق» شنود
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست
چشم ما دیده خفّاش بُود ورنه تو را
پرتو حُسن، به دیوار و دری نیست که نیست
گوش اسرار شنو نیست و گرنه اسرار
بَرَش از عالم معنا خبری نیست که نیست